راستان

دست انتقام-1

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۷ ب.ظ

در چارچوبه در ایستادم و درون را برانداز کردم.سقفش کوتاه بود.دیوارش کچی و نمور،موکت مندرسی کف اتاق پهن شده بود که رنگی به چهره نداشت. غروب بود و غم غربت عجیبی همه جا را گرفته بود.سایه مرگ روی اتاق افتاده بود .دلهره داشتم و دهانم خشک شده بود.گوشه ی اتاق افتاده بود و پارچه ی کهنه ای رویش کشیده بود.با حیرت به او خیره شده بودم.دخترک دستم را کشید و بر بالینش برد .زانوهایم سست شد و کنار بسترش نشستم.استخوان های سینه اش از زیر پارچه نمایان بود .به سختی نفس می کشید و می دیدم که دنده هایش چطور بالا و پایین می رود.مرغ جانش در قفس سینه اش زندانی بود و تلاش میکرد که آزاد شود.دخترک آستین به دهان گرفته بود و گریه می کرد.به چهره اش نگاه کردم زرد بود چشمانش مرا شناخته بود زیر لب با صدای ضعیفی شکر می گفت.دقت که کردم به نظرم آشنا آمد.دست تقدیر مرا به بالین او آورده بود.شناختمش.او همان دوست جوانم بود که پنج سال از او خبری نبود و هر چه گشته بودم پیدایش نکرده بود.

دوست جوان من که در مجمع ادبیات با او رفیق شده بودم.جوان خوشرو و بااستعدادی بود.پنج سال پیش من برای ماموریت به شهر دیگری رفته بودم و با هم قرار گذاشته بودیم که برای هم نامه بنویسیم و از حال هم اطلاع داشته باشیم.من برایش نامه می نوشتم و او هم جواب می داد.و گاهی او می نوشت و من جواب میدادم در ماه سوم نامه ای نوشتم که برگشت خورد و نوشته بود شخص مورد نظر از این مکان رفته است.چرا به من اطلاعی نداده است.منتظر ماندم تا خودش برایم نامه بنویسد ولی چند ماهی گذشت و خبری از او نشد.با دوستانم در انجمن ادبی در همان شهر تماس گرفتم و حال دوستم را جویا شدم ولی آنها نیز خبری از او نداشتند.گفته بودند چند ماهی است که از اینجا رفته و سری هم نزده است.آب شده بود و رفته بود توی زمین.واین برایم معمایی شده بود.این دوست شفیق ما چه شد و کجا رفته.چه بلایی به سرش آمده ؟چرا اطلاعی نداده است.

حالا که پنج سال از این ماجرا می گذشت او را در پایین شهر در این محله فقیر نشین و در این خانه کهنه یافته ام.این کودک کیست و چگونه مرا از خیابان به اینجا آورده.چطور دست تقدیر مرا به این محل گشانده و مرا به بالین دوست قدیمی ام که الان در بستر مرگ است.باورم نمی شد.این چه حکمتی است به او گفتم چه شده است .تو اینجا چه میکنی .چرا بی خبر رفتی؟به هیچ کس اطلاعی ندادی؟

به آرامی رو به من کرد و با صدای ضعیفش گفت اکنون که در بستر مرگ افتاده ام از خدا خواستم که قبل از مرگ دوستم را به بالینم بفرست و بعد جان مرا بگیر.دوست عزیز داستانم را برایت می گویم تا در کتابت بنویسی و درس عبرتی باشد برای مردم ...

ان شالله ادامه دارد...


انتقام

نظرات  (۴)

  • ... یک بسیجی ...
  • یکی از شهیدان حزب الله لبنان لحظاتی پیش از شهادت با خون خود نوشت: (سقطنا شهداء ولن نرکع.. انظروا دمائنا وتابعوا الطریق) در خون خود غلتیدیم و هیچگاه تسلیم نخواهیم شد.. به خون ما بنگرید و راهمان را ادامه دهید...


    لحظه هایتان زهرا(س)پسند

  • آبجی خانوم
  • چه تلخ ...
  • یاور گلدوز مطلق
  • سلام
    اگر ممکن است ما را باخبر کنید.
    مشتاق شدم بدانم عاقبت چه میشود.
    التماس دعا
    پاسخ:
    سلام
    چشم انشالله
  • ذره ی ناچیز
  • اجرکم عندالله...
    پاسخ:
    ممنون

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    • ۱۴ مرداد ۹۵، ۱۲:۵۲ - امیرحسین چگونیان
      درسته