راستان

دست انتقام-2

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ

... نگاه سردش را به من دوخت و داستانش را شروع کرد.ای دوست من قبل از اینکه در مجمع ادبیات با شما آشنا شوم خانه ای در بالا شهر کرایه کرده بودم. همسایه من یکی از تجار بزرگ و معروف شهر بود. خانه ی بزرگ آنها بالکنی داشت که مُشرف به خانه من بود  .من هم از حیاط خانه می توانستم بالکن خانه آنها را ببینم.آن تاجر بزرگ دختر جوانی داشت در نهایت زیبایی و ظرافت.دختر جوان او گاهی عصرها روی بالکن می ایستاد و به تماشای بیرون می پرداخت. من هم گاهی به حیاط خانه می رفتم. یک روزی من در حیاط منزل بودم و دختر جوان زیبا به روی تراس خانه آمد با همان پوشش منزل .به یکباره چشم در چشم شدیم و نگاهمان به هم گره خورد. و نگاه آلوده ای میانمان شکل گرفت. این نگاه ها ادامه داشت.کم کم لبخند و صحبت داشتیم ...

و روابط نامشروعی شکل گرفت.

یک شب دیدم در خانه به صدا در آمد.کنار در رفتم و در را باز کردم دیدم همان دختر همسایه است.دختر تاجر پولدار.سراسیمه بود.گفتم اینجا چه می کنی؟گفت من از تو باردار هستم.خشکم زد.گفت که فردا باید به خواستگاری ام بیایی تا این ننگ برملا نشود.خانواده من آبرودار و معروف هستند اگر مردم بفهمند که دختر فلان تاجر همچین کاری کرده آبروی پدرم می رود آبروی خانوادگی ما میرود. من به او گفتم که اگر به خواستگاری تو بیایم تورا به من نمی دهند من یک جوان فقیر و تنها هستم شما از خانواده معروف و ثروتمند هستید.دختر گفت تو به خواستگاری من بیا ، من هر طوری شده کاری میکنم که با تو ازدواج کنم و پدر ومادرم را راضی میکنم.قبول کردم.

وقتی دخترک رفت با خودم فکر کردم چه کنم . به خواستگاریش بروم یا نه . او که مورد مناسبی برای من نیست.او که الان با من نزدیک شده چطور بعد از ازدواج با من با مرد دیگری ارتباط برقرار نکند و همین طور باخودم کلنجار میرفتم. و در نهایت تصمیم گرفتم بدون اطلاع دختر از این خانه بروم و همان نیمه ی شب وسایلم را جمع کردم و از آن محل رفتم.

دوست عزیزم 

ناجوانمردانه شبانه از آن محل رفتم و جای دیگری از شهر خانه ای گرفتم و به انجمن ادبی آمدم و با شما آشنا شدم.و دیگر از آن دختر خبر نداشتم و نمی دانستم که چه بلایی به سرش آمد. بعد از اینکه تو از شهر رفتی یک روزی در دفتر نشسته بودم که نامه ای بدستم رسید.نامه را باز کردم دیدم از طرف همان دختری است که او را بدبخت کرده بودم.

ادامه دارد....

نظرات  (۲)

  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • برپسب ها رو که دیدم :انتقام/خیانت...
    فعلا منتظر باقیش میمونیم...

    ولی اوج این قسمت: نگاه.
    پاسخ:
    خیلی درست فرمودید.من هم تمام هدفم از این داستان بحث نگاه است.
    نگاه را به برچسب ها اضافه می کنم.
  • یاور گلدوز مطلق
  • تا اینجا که جالب بود
    با اجازه بروم قسمت بعد را هم بخوانم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    • ۱۴ مرداد ۹۵، ۱۲:۵۲ - امیرحسین چگونیان
      درسته