راستان

ازجمله داستان‌هایی که ظهور امام‌زمان علیه السلام را مژده داده است، جریانی است که در روز شنبه ۷ذی‌القعدۀ۱۳۵۹ در نجف اشرف شنیده‌ام. در این روز، داماد بزرگوار استادمان آیت‌الله‌اصفهانی از دنیا رفت. من و برادر گرامی‌ام، علامه‌شیخ‌محمدتقی بروجردی، برای شرکت در تشییع‌جنازۀ آن مرحوم به خارج از شهر نجف اشرف رفتیم. دربین راه، سخن از مرگ به میان آمد. همچنان مشغول سخن بودیم که به وادی‌السلام رسیدیم. در آنجا از مردم کناره گرفتیم و در گوشه‌ای نشستیم. ناگهان چشمم به سیداسماعیل نوری افتاد. رو به برادرم کردم و گفتم: «شنیده‌ام در صحن کاظمین برای او جریان شگفتی رخ داده است. دوست دارم آن را از زبان خودش بشنوم. اگر مایل باشی، باهم به محضر وی برویم.» او نیز پذیرفت. به‌همراه یکدیگر پیش سید نوری رفتیم و پس از سلام و عرض اخلاص، درخواست کردیم آن جریان را برای ما تعریف کند. سید نوری موافقت کرد و جریان را این‌گونه شرح داد:
در یکی از روزهای سال ۱۳۴۹ به حرم مطهر کاظمین علیه السلام مشرف شدم. ناگهان حالت عجیبی پیدا کردم، به‌گونه‌ای‌که نتوانستم در حرم بمانم. از آنجا بیرون آمدم و با اندوه در گوشه‌ای از صحن مطهر، نزدیک باب‌المراد، نشستم و در اندیشه فرو رفتم.
ناگهان عربی که عقالی بر سر و کفش عربی به پا داشت، نزد من آمد. پس از سلام، با کمال ادب و فروتنی دربرابرم نشست و کفش خود را درآورد و پشت‌سرش نهاد. از ادب و متانت او بسیار شگفت‌زده شدم. از وی پرسیدم: «اهل کجایی؟» پاسخ داد: «اهل نجد (حجاز) هستم.» نام او را پرسیدم، گفت: «علی؛ اما در جمع خانواده، مرا دخیل‌علی می‌نامند.» گفتم: «به چه معناست؟» گفت: «به‌سبب جریانی است که برایم رخ داده است.»
سپس فرمود که در نوجوانی روزی پدرم به من گفت: «فرزندم، آیا آمادگی داری به زیارت قبر امیرمؤمنان علیه السلام برویم؟» گفتم: «هرچه دستور بدهید، اجرا می‌کنم.» به‌همراه پدرم به زیارت مرقد مطهر امیرمؤمنان علیه السلام رفتیم. وقتی زیارتمان تمام شد، پدرم گفت: «در این شهر، دوستی دارم. خوب است به دیدار وی برویم.» دوست او شیخ‌محمدطه، در نجف بود. او هنوز بینایی خود را از دست نداده بود. به آنجا رفتیم. شیخ از ما به‌گرمی استقبال کرد و بسیار شادمان شد. از پدرم پرسید: «آیا این فرزند شماست؟» پدرم پاسخ داد: «آری.» فرمود: «نامت چیست؟» گفتم: «علی.» به من مهربانی کرد و دست نوازش بر سرم کشید و به پدرم فرمود: «نام او را دخیل‌علی بگذار.»
این جریان گذشت و پدرم پس از مدتی از دنیا رفت. روزی درنهایت اندوه، در گوشه‌ای نشسته بودم که ناگهان شخصی نزد من آمد و مرا به‌نام دخیل‌علی صدا زد و گفت: «امام‌زمان علیه السلام تو را احضار کرده است.» به‌همراه او از شهر خارج شدم. ناگهان خود را در جایی ناآشنا یافتم. از دور نگاهم به خیمه‌ای بزرگ افتاد. به‌سمت آن رفتیم و وارد آنجا شدیم. پله‌های زیادی را در آنجا دیدم. وقتی خواستم بالا بروم، کسی مرا صدا زد. وارد شدم و عدۀ دیگری را در آنجا دیدم. حضرت ولی‌عصر علیه السلام در آنجا نشسته بود و در دو طرف او، افرادی حضور داشتند. به حضرت سلام کردم؛ ولی سلام مرا پاسخ نداد. خودم را روی دست‌وپای آن حضرت انداختم و آن‌ها را غرق بوسه کردم. حضرت به من فرمود: «بنشین.» اطاعت کردم و نشستم.
سپس فرمود: «بنویس.» پیش‌تر بی‌سواد بودم و توانایی خواندن و نوشتن نداشتم. ناگهان دیدم درکنارم قلم و کاغذ و دوات آماده شده است. قلم و کاغذ را به دست گرفتم تا فرمانش را اطاعت کنم. در شگفت بودم: هرچه حضرت می‌فرمود، به‌سرعت آن را می‌نوشتم. نام چند تن را نوشتم و به‌راحتی آن را خواندم. چون نوشتن تمام شد، حضرت به من اجازۀ مرخصی داد و از پیش آن بزرگوار رفتم.
پس از گذشت چند روز دوباره همان شخص نزد من آمد و گفت: «ای دخیل‌علی، فرمان امام‌زمانت را اجابت کن.» فوری از جای برخاستم و همراه او حرکت کردم و به همان مکان رسیدم. در آن منطقه تعداد زیادی اسبِ بسته‌شده دیدم. وقتی وارد مجلس شدم، چشمم به حضرت افتاد. از افرادی که اطراف وی نشسته بودند، دو شخصیت بزرگ توجه مرا به خود جلب کرد. دربارۀ آن‌ها جویا شدم. گفتند: «اولی حضرت خضر علیه السلام و دومی حضرت عیسی علیه السلام است.»
آنگاه حضرت ولی‌عصر علیه السلام با جمعیت حرکت کردند و به‌سوی من آمدند. من نیز به‌همراه آن‌ها به راه افتادم. دوران جنگ جهانی بود. در آنجا نیروهای دشمن را دیدم که در سویی صف بسته و آرایش نظامی یافته بودند. امام‌زمان و یارانش را نیز در صفی دیگر و روبه‌روی آنان دیدم که به آرایش نظامی پرداخته بودند. به حضرت عرض کردم: «آیا به من اجازه می‌دهید که در رکابتان جهاد کنم؟» فرمود: «هنوز تعداد کامل نیست.»
سید نوری ‌گفت:
به او گفتم: «تعداد یارانش چه اندازه بود؟» گفت: «بیش از سیصد تن بودند.» سپس گفت: «جناب نوری، من ازسوی امام‌زمان علیه السلام مأموریت یافته‌ام به تو مژده دهم که گشایش و فَرََج نزدیک است.» سید نوری گفت: «او پس از بیان این جریان و ابلاغ پیام حضرت، ناگهان از نظرم ناپدید شد.»

نظرات  (۱۰)

ضمن قبولی طاعات و عباداتتون عید رو تبریک می گم 
پاسخ:
متقابلا.خیر ببینید
االلهم عجل لولیک الفرج..
عیدتون مبارک
پاسخ:
عید شما هم مبارک
  • رضا فاطمی
  • موهای بدنم سیخ سد...
    جالب...
    این عید بر شمامبارک باشه...
    پاسخ:
    عید شما هم مبارک
    سلام
    عیدتان مبارک

    « تکبیر در عید فطر »
    امام رضا سلام الله علیه :
    و در این روز (عید فطر) تکبیر در نماز، از آن روى بیش از روزهاى دیگر قرار داده شده که تکبیر، بزرگداشت خداوند و ستایش و ثناى او بر نعمت هدایت است.
    کتاب من لا یحضره الفقیه : ج ۱ ص ۵۲۲ ح ۱۴۸۵؛ مراقبات ماه رمضان ص 474
      
    اللهم عجل لولیک الفرج
    اللهم عجل الولیک الفرج
    عیدتون مبارک 
    امیدوارم همچنان به تلاش های خودتون در این راه ادامه بدید
    پاسخ:
    عید شما هم مبارک
  • یک دختر شیعه
  • خلی قشنگ بود
    الهم عجل لویلک الفرج
    948GTx mqgzssxxuysp, [url=http://snaweltmyafr.com/]snaweltmyafr[/url], [link=http://clixtoaawfer.com/]clixtoaawfer[/link], http://pifdwqiqktsm.com/
    pPLb90 sqiotmoizset, [url=http://wyjotqiyhvgc.com/]wyjotqiyhvgc[/url], [link=http://bakoqjgjrvqg.com/]bakoqjgjrvqg[/link], http://ordyxmawgyak.com/
    kqRoIc dhedxmukdugl, [url=http://kdwqtcuoywle.com/]kdwqtcuoywle[/url], [link=http://furcqpapmvlv.com/]furcqpapmvlv[/link], http://fxcohxccqmxx.com/
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    • ۱۴ مرداد ۹۵، ۱۲:۵۲ - امیرحسین چگونیان
      درسته