راستان

تو یک دختر مسیحى هستى و او مسلمان است

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۰ ب.ظ

در همان سال جریان دیگرى اتفاق افتاد که خیلى عجیب بود. یکى از اقوام نزدیک خانم من رفت اروپا و مى‏خواست آنجا بماند و تحصیلاتش 

را ادامه بدهد. هفت هشت ماه آنجا بود و برگشت. جوان متدینى است، گفت: من احساس کردم که اگر آنجا بروم، باید زن داشته باشم 

و الّا اخلاقم فاسد مى‏شود. بعد جریانى را از خودش نقل کرد که معلوم شد در آنجا یک روز که مریض بوده، در مهمانخانه‏اى با یک دختر 

مسیحى آشنا شده است. گفت: من آنجا نشسته بودم؛ یک دخترکى آمد و گفت: شما مثل اینکه حالتان خوش نیست! اهل کجا 

هستید و تحصیلاتتان چیست؟

و بعد هم وقتى خواستم بلند شوم بیایم گفت: شما چون بیمار هستید، اجازه بدهید من شما را برسانم. آمد و مرا رساند و جاى من را 

که یاد گرفت، دیگر گاهى اوقات مى‏آمد و از من خبر مى‏گرفت. وقتى فهمید من مذهبى هستم بیشتر علاقه‏مند شد. معلوم شد خودش 

هم دانشجوى یکى از دانشکده‏هاى الهى آنجاست. گفت: پدر و مادر من اهل سوئدند و نسبت به مذهب خیلى بى‏قید و بى‏علاقه‏اند، ولى 

خود من خیلى به مذهب علاقه‏مند هستم. این دختر از او خواستار ازدواج شده بود و گفته بود چون تو جوان مذهبى‏اى هستى، حاضرم با 

تو ازدواج کنم. ولى این جوان گفته بود اگر بخواهى با من ازدواج کنى باید مسلمان بشوى. گفته بود نه، من مسلمان نمى‏شوم؛ چون 

مسیحى خیلى متعصبى بود. خواسته بود او را ببرد نزد پدر و مادرش، ولى او نرفته بود.


آن جوان آمد ایران، اما دلش آنجا بود. آن دختر هم دلش اینجا بود و مرتب از او نامه مى‏رسید. یک شب سحر ماه رمضان، خانم من گفت: من امشب یک بار پدرم را خواب دیدم، یک بار هم این دختر را. (آن جوان عکس او را با خودش آورده بود.) گفت: پدرم را خواب دیدم که 

خیلى عصبانى بود و با تعرض گفت: فلانى کجاست؟ گفتم: آقا موضوع چیست؟ گفت: او مى‏خواهد با یک دختر مسیحى ازدواج کند؟! 

گفتم: نه آقا، او حالا خودش هم مایل به ازدواج با او نیست. بعد خانم من گفت: در نوبت دوم خود دختر را در خواب دیدم و با او صحبت 

کردم و گفتم: دخترجان! تو چرا این پسر را رها نمى‏کنى و مرتب نامه مى‏نویسى؟! تو یک دختر مسیحى هستى و او مسلمان است؛ تو 

غربى هستى، او شرقى است؛ ازدواج شما تناسب ندارد. آن دختر گفت فردا نامه من مى‏رسد، در آن نامه جواب شما را نوشته‏ام. 

علامت نامه من هم این است که پشت آن دو تا 8 هست. خانم من این را نقل کرد و همین حرفها سبب شد که ما آن روز دیرتر بخوابیم. 

تقریبا نیم ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود که زنگ در صدا کرد. آن جوان خودش رفت. پُستچى بود. 


هفت‏ هشت دقیقه‏اى طول کشید تا نامه را باز کرد و خواند. وقتى آمد دیدم رنگ در صورتش نیست.

گفت: سبحان‏اللَّه! نامه خود دختر است. نوشته بود که چندى است که عمل جراحى کرده‏ام و در بیمارستان هستم «1» و معلوم هم 

نیست خوب بشوم و الان این نامه را من مى‏گویم و یک نفر دیگر براى تو مى‏نویسد و شاید تو بعد از این دیگر نامه‏اى از من دریافت نکنى و 

من مرده باشم. در آخر نوشته بود که آدرس من عوض شده است و اگر خواستى بعد از این، نامه‏اى براى من بنویسى به این آدرس 

جدید بنویس: خیابان ...، خانه 88. این 88 هم پشت همان نامه بود! به فاصله یک ساعت این موضوع تعبیر شد.



[1] مجموعه‏آثاراستادشهیدمطهرى، ج‏4، ص: 137

نظرات  (۳)

خیل جالب بود
  • آبجی خانوم
  • چه عرض کنم !
    تهش (خودم و سهراب و مصطفی ) رو بهم ربط دادم :)) البته اره بی ربطِ یه جورایی. بالاخره از یه ذهن خشته ساعت 3 نصفه شب بیشتر از این انتظار نمیره :))
    پاسخ:
    بله حق با شماست
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    • ۱۴ مرداد ۹۵، ۱۲:۵۲ - امیرحسین چگونیان
      درسته