تو یک دختر مسیحى هستى و او مسلمان است
در همان سال جریان دیگرى اتفاق افتاد که خیلى عجیب بود. یکى از اقوام نزدیک خانم من رفت اروپا و مىخواست آنجا بماند و تحصیلاتش
را ادامه بدهد. هفت هشت ماه آنجا بود و برگشت. جوان متدینى است، گفت: من احساس کردم که اگر آنجا بروم، باید زن داشته باشم
و الّا اخلاقم فاسد مىشود. بعد جریانى را از خودش نقل کرد که معلوم شد در آنجا یک روز که مریض بوده، در مهمانخانهاى با یک دختر
مسیحى آشنا شده است. گفت: من آنجا نشسته بودم؛ یک دخترکى آمد و گفت: شما مثل اینکه حالتان خوش نیست! اهل کجا
هستید و تحصیلاتتان چیست؟
و بعد هم وقتى خواستم بلند شوم بیایم گفت: شما چون بیمار هستید، اجازه بدهید من شما را برسانم. آمد و مرا رساند و جاى من را
که یاد گرفت، دیگر گاهى اوقات مىآمد و از من خبر مىگرفت. وقتى فهمید من مذهبى هستم بیشتر علاقهمند شد. معلوم شد خودش
هم دانشجوى یکى از دانشکدههاى الهى آنجاست. گفت: پدر و مادر من اهل سوئدند و نسبت به مذهب خیلى بىقید و بىعلاقهاند، ولى
خود من خیلى به مذهب علاقهمند هستم. این دختر از او خواستار ازدواج شده بود و گفته بود چون تو جوان مذهبىاى هستى، حاضرم با
تو ازدواج کنم. ولى این جوان گفته بود اگر بخواهى با من ازدواج کنى باید مسلمان بشوى. گفته بود نه، من مسلمان نمىشوم؛ چون
مسیحى خیلى متعصبى بود. خواسته بود او را ببرد نزد پدر و مادرش، ولى او نرفته بود.
آن جوان آمد ایران، اما دلش آنجا بود. آن دختر هم دلش اینجا بود و مرتب از او نامه مىرسید. یک شب سحر ماه رمضان، خانم من گفت: من امشب یک بار پدرم را خواب دیدم، یک بار هم این دختر را. (آن جوان عکس او را با خودش آورده بود.) گفت: پدرم را خواب دیدم که
خیلى عصبانى بود و با تعرض گفت: فلانى کجاست؟ گفتم: آقا موضوع چیست؟ گفت: او مىخواهد با یک دختر مسیحى ازدواج کند؟!
گفتم: نه آقا، او حالا خودش هم مایل به ازدواج با او نیست. بعد خانم من گفت: در نوبت دوم خود دختر را در خواب دیدم و با او صحبت
کردم و گفتم: دخترجان! تو چرا این پسر را رها نمىکنى و مرتب نامه مىنویسى؟! تو یک دختر مسیحى هستى و او مسلمان است؛ تو
غربى هستى، او شرقى است؛ ازدواج شما تناسب ندارد. آن دختر گفت فردا نامه من مىرسد، در آن نامه جواب شما را نوشتهام.
علامت نامه من هم این است که پشت آن دو تا 8 هست. خانم من این را نقل کرد و همین حرفها سبب شد که ما آن روز دیرتر بخوابیم.
تقریبا نیم ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود که زنگ در صدا کرد. آن جوان خودش رفت. پُستچى بود.
هفت هشت دقیقهاى طول کشید تا نامه را باز کرد و خواند. وقتى آمد دیدم رنگ در صورتش نیست.
گفت: سبحاناللَّه! نامه خود دختر است. نوشته بود که چندى است که عمل جراحى کردهام و در بیمارستان هستم «1» و معلوم هم
نیست خوب بشوم و الان این نامه را من مىگویم و یک نفر دیگر براى تو مىنویسد و شاید تو بعد از این دیگر نامهاى از من دریافت نکنى و
من مرده باشم. در آخر نوشته بود که آدرس من عوض شده است و اگر خواستى بعد از این، نامهاى براى من بنویسى به این آدرس
جدید بنویس: خیابان ...، خانه 88. این 88 هم پشت همان نامه بود! به فاصله یک ساعت این موضوع تعبیر شد.
[1] مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج4، ص: 137
- ۹۴/۰۳/۲۸